همه چیز از آنجایی شروع شد که جانِ
پنجره ی آبی رنگ را گرفتند.آن یاخته های عصیانگرِ موذی به یکباره خودشان را نشان دادند ودرست وقتی که هیچ کداممان حتی فکرش را هم نمی کردیم "عشرتِ" ما رابه سَرسَرای غربت کشاندند و کاشانه را به نکبت!اسماعیلمان هر روز بیشتر از دیروز قربانیِ فراموشی میشد وخاطراتِ تارعنکبوتِ بسته، در پستوی ذهنش گم میشدند.بیش از ده سال گذشت و حالا با کوچِ "اسماعیل"، دست هایمانخالی شد از گذشته ای که با هم در خشت های ترک خورده ی دیوارو سقف های چوبی خانه ساخته بودیم.همه رفتیم، از خانه، از هم...جای خالیِ تبریزی های قطع شده درد میکند وپنجره ی آبی رنگِ جدا شده از سینه ی خشتیِ خانه ی بزرگ،این روزها در سینه ی بلوکیِ خانه ای کوچک می تپد.◾نرگس چهارپاشلوTags : نون و القلم سریر خیال...
ادامه مطلبما را در سایت سریر خیال دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : sarirekhiyal بازدید : 78 تاريخ : چهارشنبه 21 دی 1401 ساعت: 12:12